غزل پندیات
دردا که مثل ميـثـم و سلـمان نميشويم سلمان شدن که هيچ، مسلمان نميشويم وقتی که غرق سستی وجهل و تغافلیم لبـریـز استـجـابت و ايــمــان نميشويم هـرسال چند مصحف زرکوب ميخريم اما انـيـس و هـمـدم قــرآن نميشــويـم يک عمر بين پيلۀ تن دست و پا زديم پروانگي ما چه شده؟ جــان نميشويم! بيمار معصيت شده يک عمر نفـسمـان همت نميکـنـيـم که درمــان نميشـويم با اين کوير بخل و حسد خو گرفته ايم افسوس، رود و چشمه و باران نميشويم رنج و غــم تـمـامي ما بي ملالي است از غصهی کسي که پريـشان نميشويم در اين زمانه آدميت جان سپـرده است رنجي نبرده ايم، نه! انـسـان نميشويم باری ز دوش خـلـق خــدا بر نـداشتـیم بيهـوده نيـست همدم جـانــان نميشويم این کوره راه خـتــم به جنت نمی شود اینگونه هـم قـبـیـلـۀ سلـمـان نمیشـویم در محضر امام زمـان، لاف مي زنيم وقتي که يار رهبـر خـوبــان نميشويم با این حساب کرب وبلا هم شود به پا قـربـانـي امــام شـهـيـدان نـمـيشــويـم |